هورمون و ذهن...

ساخت وبلاگ

نشستم کنار بخاری.....

یعنی در حقیقت خوابیدم کنار بخاری...

از درد و خستگی خوابم نمیبره...

همیشه همین طوره...خستگیم که از حد و وقتش خارج بشه دیگه خوابم نمیبره....

دلم برای تو تنگ شده...خیلی وقت گذشته از زمستونی که سردیش به گرمی شعله ی توی چشمای تو باخته بود....

هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 5 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 14:54

یه اش رشته ای پختم که الله الله الله....
تمام اصول اشپزی رو به اضمحلال بردم اما نتیجه بر جانم نشست....
سه تا عروسکامو چیدم کنارم و دارم اش رشته میخورم....

هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 12 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 14:48

این یه هفته بحث سردار ازمون و صحبتش با خانوم ماریا که لباس پوشیده بپوش و ...خیلی داغ بود.....من خودم که فوتبالی نیستم منتظر بودم ببینم چیه لباسش که گفته بود به خاطر ایرانیا میپوشه.... ماجرای مربی کبدی هم که بسیار زیبا و عالم گیر شد با اون سر پوشوندن.....چند روز پیش از بیکاری رفته بودم توی یکی از پیجای انجلینا جولی....وسط کامنتا یه هو چشمم خورد یه خانومی به زبون انگلیسی نوشته بود خوش به حالت که اون طوری که دلت میخواد لباس میپوشی....دعا کن من بتونم از کشورم برم....همینجوری شوکه بودم که این دیگه کیه که دیدم اسم خانوم غزل هست....و فهمیدم که کامنتیست از وطن.... دلم سوخت...دلم خیلی میسوزه....ماجرا در نظر من شبیه رابطه ی یه مادر نادون و یه بچه ای که تا قانع نشه دست از لج بازی بر نمیداره....شبیه بچه ای که میره دم خونه ی همسایه میگه خوش به حالتون...من از غذای مامانم متنفرم....بذارید بمونم خونه شما بچه ی شما بشم.... هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 7 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 14:48

گفت ماه رو ببین چه قشنگه امشب...امشب شب چاردهه انگار....

نگاه کردم....چه قدر روشن و قشنگ بود....داشت بین ابرا حرکت میکرد و میدرخشید....

گفت ولی شکلش یه جوریه....

گفتم اره...انگار دمپایی زدن تو سرش....

هار هار هار زدیم زیر خنده و توی تاریکی راهمونو ادامه دادیم....

فک میکردیم تا همیشه جوونیم....

فک میکردیم تا همیشه کنار همیم...

هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 12 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 14:48

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 8 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 14:48

دوش گرفتم و برگشتم....
از هال رد شدم...
در اتاقو که باز کردم گرمای بخاری رسید به پاهای سردم....
تمیز و آروم نشستم کنار بخاری و برای خودم میوه پوست کندم....
دتس ایناف....
هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 7 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 14:48

دیدن اسم تو روی این صفحه ی کوچیک....

مثل دیدن انعکاس نور خورشید توی یه برکه ی قشنگ و صافه...

توی یه روز پاییزی....زیر سایه ی یه درخت سبز و بلند....

هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 6 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 14:48

وقتایی که دلم اروم و خوشحاله.... وای که چه قدر چیزا مونده که ازشون لذت ببرم.... برم لب دریا... برم زیر اون درخته که دوستمه بشینم کتاب بخونم... برم اون بازار دست فروشا...لاک ارزون بخرم.... برم اون یکی بازار بزرگه دست فروشا... برم تو اون پاساژ بزرگه که پره از برندای گرون... یا تو اون یکی پاساژه که به ما نزدیکه.... یا برم توی بندر نزدیک بشینم تنهایی.... وقتایی که دلم غم دار و بی فروغه.... این شهر یه زندانه.... تنگه...تاریکه.... بی هوا...بی نور... بی همدوم... هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 5 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 14:48

من حرفام توی دل خودم جا نمیشه.....
اومدم که فقط بنویسم من خجالت میکشم...خیلی...خیلی....
تو یه لحظه ی خاموش و اروم....یکی توی گوشم میگه نه...نه...نه....
تو یه لحظه ی خاموش و اروم....از خجالت گم و محو میشم توی خودم.....
میرسم به هیچ...میرسم به انتها....

دیگه اینجا رو دوست ندارم....
اینجا کمی الوده است و مقداری کهنه و مقداری کم رنگ و مقدار زیادی سرد و غریب....


هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 3 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 14:48

1. وقتی کتابای تاریخ مدرسه رو میخوندیم، یه ویژگی رو نشان از هرج و مرج و ضعف مرکز میدونستن....مینوشتن به دلیل هرج و مرج در  مرکز در زمان فلانیان، در تمامی مناطق اون سرزمین حکومت های محلی و حاکمان محلی ایجاد شده بود. وقتی برای یه اتفاق ثابت با عمق ویرانی نه چندان زیاد از در و دیوار داره ادمای مشهور و نامشهوری میریزه که اطمینان میدن که کمکاتونو بدین به من که مطمئن باشین شخص خودم میبرم میرسونم به مقصد....یاد همون پاراگراف کتاب تاریخ میفتم....کاش زودتر از این که به فاجعه ای ختم بشه اونایی که دستشون به جایی میرسه کاری بکنن.... 2. یه زمانی یا یه جاهایی وقتی دستشون به دهنشون میرسه بچه هاشون رو میفرستن تو سن کم که برن تو مدرسه های خفن درس بخونن چند تا زبان یاد بگیرن تو بچگی خلبانی و ... یاد بگیرن. ک هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 7 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1396 ساعت: 0:38

دانشگاه شلوغه...خیلی.... جشن فارغ التحصیلیه و این خارجیا انگار بچشون تخم دو زرده گذاشته مدرک کارشناسی گرفته.....دانشگاه در معدنی از گل و عکاس و دوربین و عروسک مدفون شده..... میرم یه برنج ۵ کیلویی میخرم و میام خوابگاه....دلم ارامش و سکوت میخواد.... املت برای شام.... قیمه برای فردا.... جاروی کف اتاق و گرد گیری ها.... تمیز کردن صفحه لپ تاپ و جدا کردن چسبای روی اسکرینش بعد از دو سال از خریدنش.... حموم تمیز اساسی و شستن جورابا... فکر کردن به این که کاش میشد خیلی سبک تر و ازاد تر و بی هدف تر زندگی کرد.... و بعد سرزمین فراموشی ها..... هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 8 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1396 ساعت: 0:38

داشتیم حرف میزدیم.... یه لحظه سرش رو اورد بالا گفت میدونستی خیلی زیبا و باهوشی؟ گفتم هیچ کی به این صراحت نگفته بود... گفت خوب من خیلی صریح بیان میکنم...اصولا ادما فکراشونو صریح نمیگن.... میخواستم بگم من زیبای باهوش کم رنگم.... من برای همه اونایی که برام مهمن کم رنگم....عادت دارن به رفتن و نبودن و ندیدنم...البته اگر بودنم براشون مهم باشه... برای همه اونایی که برام مهم نیستن یا از سر خاطرات قدیمیشون دلتنگ میشن پر رنگم....دلتنگی های الکی....توجهای الکی.... چه قد دلم برای دنی تنگ شده....انگار هیچ کس به زلالی و همراهی اون تو دنیای من نیست.... هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 5 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1396 ساعت: 0:38

مادربزرگای من جاری هم بودن.....یعنی با دو تا برادر ازدواج کرده بودن.... هر چی شوهراشون فس فسی بودن, خودشون شیرزن بودن. مادربزرگ پدری  خیلی زبل و فرز و هنرمند بود. درست مثل مادربزرگ مادری با این تفاوت که مادربزرگ مادری دنیای مردم داری و دوستی و مهمون نوازی بود و مادربزرگ پدری تلخ و گله مند و خسته اغلب....یه بخشیش دلایل ژنتیکی بود....یه بخشیش هم زود بی شوهر شدن مادربزرگ پدری بود...تنها و بی کس بچه هاش رو به دندون کشیده بود..... مادربزرگ مادری در اوج اقتدار و توانمندی توی یه شب اردیبهشتی افتاد زمین و دیگه پا نشد..... مادربزرگ پدری اینقدر حرص همه چیزو خورد و تلخی کرد که اخرش الزایمر گرفت....شاید دو سالی بود اون اواخر که دیگه چیزی و کسی رو یادش نمیومد مگه در حد لحظه ای و خیلی کم.... اخرین باری ک هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 1 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1396 ساعت: 0:38

قرار بود پیام بدی که اخر هفته همو ببینیم...

پیام ندادی...پیام ندادم....

تمام اخر هفته تو تخت بودم....پشت پنجره ی بخار زده...

دلایلم برای تکاپو و بیداری کافی نبود....

هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 7 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1396 ساعت: 0:38

۱. توی مترو نشسته بودم....داشتم میرفتم میوه بخرم و یه سری خورده ریز....یه بچه با پدر و مادرش کنارم بودن....معلوم بود که خانواده ی زنده ای هستن و به بچه هم اهمیت میدادن و وسط حرف زدناشون باهاش بازی میکردن. بچه هه یه هو روی تابلوی مترو یه چیزی دید و گیر داده بود که برام ازین تیکتا (بلیت) بخرین. هی قانعش کرد مادره اما بی خیال نمیشد. اخرش مادرش گفت این رو اگه بخریم میبرنمون hell. اگه چیز خاصی منظورش نبوده باشه یعنی به سبک بعضی از ما بچه رو از جهنم میترسوند که بی خیال شه.  جالبه که آدما واقعا شبیهن حتی اگه تو لایه های ظاهری زندگی متفاوت باشن....اینجا...توی سرزمینی که درصد بی دین هاش اینقد بالاست یه نفر بچه اش رو از جهنم بترسونه..... ۲. خیلی وقت بود از مردای غریبه نترسیده بودم....امروز که یه مرد هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 7 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1396 ساعت: 0:38

می گن اسبت رفیق روز جنگه مو می گویُم از او بهتر تفنگه سوار بی تفنگ قدرت نداره سوار وقتی تفنگ داره سواره تفنگ دسته نقرم رو فروختم برا یارم قبای ترمه دوختم فرستادم برایش پس فرستاد تفنگ دسته نقرم داد و بیداد... هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 1 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1396 ساعت: 0:38

نمیشه ایمیلت رو باز کنی و به اون استاده که دوستش داری و به صورت نرمال همیشه سر فلان پیچ میبینیش، ایمیل بزنی بگی استاد یه ماهه از سر اون پیچ رد نشدین...کجایین؟ خوبین؟ هستین؟ نمیشه گوشی رو بگیری دستت و به یه اشنا پیام بدی که تو که همیشه همه جا بودی، چرا ده روزه هیچ جا هیچ جا نیستی...خوبی؟ هستی؟ نمیشه به اون خانوم مو قرمز اسپانیاییه پیام بدی چرا دیگه شبا با دوست پسرت نمیای ساعت 7 شام بخوری؟ نکنه رفتین؟ نکنه جدا شدین؟ نمیشه به اون گروه خارجیا که همیشه تو الاچیق بغل خوابگاه شبا دور همی داشتن و الان چند ماهه نیستن بگی چی شده که دیگه شبا صدای خنده هاتون از پنجره نمیاد؟ چه قد دنیای آدما قوانین دست و پا گیر داره....حرف تو گلوی ادم گیر میکنه.... هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 1 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1396 ساعت: 0:38

خدایا.....نمینویسم از زیبایی های امروز...دل خستگی های دیروز....نمینویسم که تو بهتر از هر کسی میدانی.... خدایا...فقط....لطفا...لطفا...لطفا...عاجزانه....من رو...مسیر من رو....حس من رو....مستقل از آدمها قرار بده.... من نه آدمی میخوام که زیادی تحویلم بگیره....نه کسی که له کنه منو زیر پاش..... من همه چیز رو معمولی و منطقی میخوام..... من میدونم اون قدر باهوش هستم که کسی نگه خنگی و اونقدری جا داره چیز یاد بگیرم و کمبود علم یا استعداد دارم که کسی نگه تو نابغه ای.... من میدونم اونقدری خوش سلیقه هستم که گاهی تحسین بشم اما اونقدری پرفکت و بی عیب نیستم که کسی بگه تو تکی.... من میدونم اونقدر خوش اخلاق و مهربون و با گذشت هستم که ارزش محبت رو دارم اما میدونم مثل هر آدمی دیگه ضعفای خودمو دارم و یکی رو میخوا هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 2 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1396 ساعت: 0:38

آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم تا برفتی ز برم صورت بی‌جان بودم نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب که نه در بادیه خار مغیلان بودم زنده می‌کرد مرا دم به دم امید وصال ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم به تولای تو در آتش محنت چو خلیل گوییا در چمن لاله و ریحان بودم تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم سعدی از جور فراقت همه روز این می‌گفت عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 3 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1396 ساعت: 0:38